ترسم که تنهایی مرا
دیوانه ی دنیا کند
ترسم که تنهایی مرا
تنها ترین تن ها کند
ترسم که تنهایی مرا
با درد می سازد نگاه
از گوشه ی جا در چو شه
اندوه میسازد نگاه
ترسم که تنهایی مرا
از درد آبستن کند
تولید طفل غصه را
از چشم بگریستن کند
ترسم که بعد رفتنم
تنهائیم نالد مرا
ترسم به راه خرًمی
ماند دوچشمم نیمه وا
ترسم که بعد چند ها
با این الم پایی روم
ترسم که بعد مردنم
از یاد تنهایی روم
ترسم که نام خوب من
در واژه ها دیگر شود
ترسم که جای شاعره
"تنها ترین دختر" شود
-----
شاعره رحیم جان
برای آن که بویت را نشویم
نمیشویم تمام پیکرم را
ز دست و گردنم بوی تو آید
نمیشویم دیگر موی سرم را
برای آن که ماند از تو بویی
نپاشم عطر، حتّی عطر پاریس
به خویش آوردهام در جام هستی
شراب بوسه هایت را در این حس.
در آغوش من آرام، آرمیده
از آهنگ شکایتهای بیسود.
سرود "میمیرم در آغوش تو"
به لب آورده و آورده مقصود.
در آن خلوت، ز پشت شیشههایت
مه و استارهها آهنگها را
به گوش جان ما سمفونیا کرد
تراوش بر خود آورد رنگها را
-------
شاعره رحیم جان
دریده است نامه ام
شکسته است خامه ام
طومار گُم کرده ام
طومار ردنامه ام
تمام جنسِ دیو و دد
کنون اسیر می برد
مرا ز کوی باوری
به کوهِ فکر های بد
ز بعد ترس این کرَت
ز آدمان بد سیرت
ایمان آورم که را
به جز یکی، یکی فقط؟!
فقط یکیست یاورم
به او ایمان بیاورم
برای او بی آفرم
ترانه های باورم!
--------
شاعره رحیم جان
آه از خوشبختی میمیرم
این زمان اینجا که همراهی
این دقیقه با همه سازش
قاتل هجر و همه آهی
آه از خوشبختی میمیرم
از همین احساس بی آخر
یک زنی را این همه احساس
بخت وتخت است دور از تصویر
اینکه از این حال بنویسم
کلک و کاغذ را تو آوردی
ره به ره در سطر خوشبختی
محتوایم را آوردی
من فقط از تو همی خواهم
درک را حالا که در گیرم
من در این اثنای ایجاده
آه از خوشبختی میمیرم
ما همه شیب وفرازی را
این همه قهری ونازی را
در همین خلوت نمازی را
دیده وهم جای در گیریم
آه از خوشبختی میمیرم
شاعره رحیم جان
واحسرتا.!
سیاره میگرید، میمیرد
بیا پیش خدا زانو زنیم
پوزش بخواهیم
کین بلا گسترده شد گسترده میگردد
هوا آلوده ی مرگ است
عالم مرده میگردد
من امسال عزم ایران داشتم اما
میان ما که سیم خار است
در و دروازه بسیار است
در و دروازه بان ما که بی عاراست
نه بگذارند ما را تا ببوسیم روی هم اما
هوای بوسه بفرستم
به پرسا و شکیلا
محب و تاجیک و احمد
به سنگ روی قبر حافظ و خیام
نمی ترسم از این بیماری فاجعه داری گردش ایام
فکر نو:
تکه امریکا را باز پس کردم
که بازهم پس بگردم از رهی اقبال
زبان عشق و مستی گنگ و نامعلوم
نمیگرید مرا آن سوی اقیانوس
او
با دسته گل های تر استقبال
فکر نو:
تمام کار هایم نیمه کاره
شب شعرم ز هالند
صالحه، گلچهره می آمد
سمیه آرزوی دیدن شهر دوشنبه داشت نی آمد
شنیدم دست این بیماری نحس دامن هالند را بگرفت.
فکر نو:
خدایا دوستانم را بگیر اندر کنار و ایمین از درد و بلا میدار
نگه از این وبا از کرونا میدار
-------------
شاعره رحیم جان
ای جان تو سر نوشت مرا اقتباس کن
ببا خوب و خوب و خوب ترینها قیاس کن
گر قامت چو سرو من اینگونه بد رسید
رخصت بگیر قامت ما را چو داس کن
فرمان اگر به کوی تو از ما نمی رسد
بگذار از این غرور و کمی التماس کن
اندوه ی خار را ز تف دامن به چین
دامن من، پر از گلِ زیبای یاس کن
حالا که تندرست مرا دیدنی نهی
نابود مرا بسوز و چو بیمار لاس کن
خواهی تو اسم من به حرف خورد واگذار
یا نام من به کلک هنرمندِ خاص کن
-------------------------
شاعره رحیم جان
این چهره که در آیینه پیدا نمی شود
نور از و یقین که هویدا نمی شود
یک برگ اگر چه سبز ترین است رنگ او
اندر بساط باغ تسلا نمی شود
باشد اگر هدف صدف عقل را به کار
صد گونه "باید"، اش سر "اما" نمیشود
تصمیم اگر که قدر کند ساعت نفس
زنهار از این دقیقه به فردا نمیشود
در آب چون چراغ مصفا به کف عیان
گوهر برای چشم معما نمی شود
پوسیده سیب و عندله ای کرم خورده ای
از بهر مشتری سر و سودا نمیشود
شاعره از فروتنی افتاد ای به راه
دیگر سر غریب تو بالا نمی شود
---------------------------
شاعره رحیم جان
اي بـــــــرادر از دهـــانت بوي بدي از شراب
تا هنـــــــوز مي آيد آخــــر لاف دينداري مکن
در نهاد ات ديو پستي کشتـــــــه رحم و آشتي
در عـــــــزاي ناتــــــــــــوانيت الــم داري مکن
دير مي فهمي چه کردي با همين عقـــلِ کم ات
با همين عقل کــــــم ات عــــزم ستمکاري مکن
خود نداني فــــــــرق بيـــن دين و حرفِ بي بقا
حرف گفتن گـــــــر نداري هرزه تکراري مکن
اين خرافات است دين اش مي شماري تا هنوز
صله رحــــم است خواهر سعي بي عاري مکن
" مي بخور منبــر بسوزان آتش اندر کعبه زن
ساکن بتخانه باش و مـــــــــردم آزاري مکن"
----------------
شاعره رحيم جان
دستِ شفقت بسرم نِه، که سري تاقه شدم
خواب اين فاجعه را چند شبي ديده بودم
خواب ديدم دهنم را اثرِي دندان نيست
بي کسي مرحله يي آسان نيست،
ميکشم بار جهالت، که توانم نرسيد
اين چه مذهب، که خدايش همه ظلم است و همه ظُلمانيست
اين چه رسوائي که در جان من آتش بزنند
همراه دفتر شعرم ، هنرم زندا نيست
رُو سَري سوخته ام، ز-آنکه دلم سوخته شد
ختم اين قافله بشکستن ِ پيمانش بود
حالم از حالتِ فرخُنده غم انگيز تر است
شمع را سوخته آن رشته که در جانش بود
----------
شاعره رحيم جان
شاعره رحيم جان» شاعر و ترانهسراي تاجيکي است
که در تاجيکستان و ميان پارسي زبانان زني پر آوازه است.
او يک روز بهاري در سال 1977 (1355)، در خانوادهاي کارگر و متوسط در شهر وحدت به دنيا آمد.
خانوادهاش بدون اينکه از آينده او خبر داشته باشند نام اين نوزاد را شاعره » گذاشتند.
گويي تقديري نانوشته رقم خورده بود تا از ميان سه دختر و چهار پسر خانواده
تنها او با کلمات و آواز زندگي کند.
مادر او زني فرهنگي و معلم مدرسه بود.
در خاطرات کودکي شاعره»، مادرش هميشه کتاب ميخواند.
پدرش کارگر سادهاي بود و از اينکه دخترش شعر ميگفت زياد راضي به نظر نميرسيد.
اما شاعره» حمايتهاي مادرش را داشت.
در سال 2003 بود که اولين مجموعهاش با نام نخستين نامههاي درد» منتشر شد
و باني انتشار اين کتاب کسي نبود جز مادرش.
مادر تمامي شعرهاي شاعره را جمع کرده
و بهصورت پنهاني پيش اديبان و منتقدان زيادي ميبرد
و بهصورت مخفي آماده چاپ ميکند.
شاعره» وقتي کتاب را آماده چاپ ميبيند
اشک شوق ميريزد و به مادرش ميگويد
که اين شعرها تنها کلماتي هستند
که درون طوفاني مرا نشان ميدهند
و براي کاهش درد درونم است که ميسرايم؛
اما وقتي مادر ميگويد که آرزو دارد مجموعه اشعار شاعره» را در دست بگيرد،
او تنها از مادرش ميخواهد که براي بازبيني و انتخاب نام به او کمي فرصت دهد.
اما داستان شعر گفتن او داستاني متفاوت است و به دوران کودکياش برميگردد.
روايت زندگي شاعره رحيم جان زني از ديار تاجيکستان را در مجله #ن_و_زندگي_شماره 4 بخوانيد
درباره این سایت